💢خاطرات ترش و شیرین من از روز معلم
🖊سهند ایرانمهر
در مورد معلم کلی حرفای خوب میشه زد که انصافن هم بیراه نیست، کلی حرفای قشنگ و رمانتیک هم میشه زد که دیگران می نویسن و می تونید برید بخونید، اما حرفای امروز من در مورد” روز معلمه” و چیزایی که تو خاطراتمه، فلذا چیزای خوب و رمانتیک رو جاهای دیگه بخونید، خاطرات منم، اینجا:
من از روز معلم بیشتر خاطره خوب و کمتر خاطره بد دارم. اول از خاطره بدم بگم:
بدترین خاطره ام از رو معلم وقتیه که سرباز و تو دبیرستان بهداری ارتش، معلم، بودم. یه روز که حساب می کردم چقدر دیگه مونده به پایان خدمت و فحش می دادم به اوناییکه پول مفت داشتن و خدمت(!) رو خریدن و به آینده تیره و تاریک بعدش فکر میکردم، نگاهم به دانش آموزام افتاد. قبلن درموردشون براتون نوشتم و چون اهل ادا درآوردن و شعار دادن در مورد عطوفت و شمع و معلمی نیستم ، صادقانه بگم که جز یکی دوتاشون مابقی اگه بوقل شوپنهاور اراده معطوف به حیات داشتن می تونستن دخلمو بیارن که من مونده بودم چطور جرات میکنن، دست آخر اسلحه بدن دست اینا یا بفرستنشون واحدهای بهداری؟ فلذا اون روز که تازه سیاست مشت آهنین ام رو اون یاغی ها جواب داده بود و دست کم سه شورش مهیب رو پشت سر گذاشته بودم، روز معلم بود و مایوسانه و با نوستالژی کتاب ها و هدایای روز معلم رفتم ته کلاس، سمت در، که هوا بخورم، ولد چموشا انقدر بعد خوردن ساندویچ کالباس، باد در کرده بودن و بوی پوتین و عرق باهاش قاطی شده بود که یه لحظه فکر کردم سرمو کردن تو کپسول گاز امونیاک و متان، با عجله زدم بیرون کلاس و یواشکی های تو دلم، های های گریه کردم از دست روزگار! (می خوام بگم همه دیکتاتورها از این دست گریه های بعد از سرکوب دارن).
اما خاطرات خوبم از روز معلم: آقام معلم بود و معمولا فقط هديه هايي رو قبول مي كرد كه كتاب بود. منم واسه اينكه يه وقت از آوردن كتابا پشيمون نشه، آخر وقت خودمو مي رسوندم مدرسه اش و كمثل الحمار يحمل اسفارا( قرآن: همچون خري كه كتابها را حمل مي كند) كتاب هارو مي آوردم خونه و با مُهري كه تازه صاحب شده بودم، اسممو تو همه صفحاتش مي زدم. هنوز خيلي از كتابام مال اون موقع هاست. کلاس پنجم شاگرد آقام بودم و انقده پررو که کتاب های هدیه رو خودم، سر صف به شکل خودجوش جمع میکردم و می ریختم تو کیسه. آقام این ضایع بازی رو فهمید و انگار که یه الاغ دزد رو گرفته باشن سر کلاس تادیبم کرد و چون موضوع، فرهنگی بود در این مورد نرفت سراغ تعذیب.
روز معلم، دفتر مدرسه رو هم نونوار میکرد. یادمه از پنجره که نیگا میکردم چند جعبه شیرینی رو میز بود و هرکدوم از معلم ها هم مشغول لومبوندن. مادرم نکته سنج بود و می گفت :”من دقت کردم، معلم جماعت، طفلکی، هلاکه واسه شیرینی!”. چند سال بعد که پدرم مدیر همون مدرسه شد یه ناظم دله ای داشت که بنده خدا هیچ وقت چهره گوشتالو با اون عینک ذره بینی فریم درشتش یادم نمی ره . همیشه مترصد بود یکی شیرینی بیاره تو هیرو بیر شلوغی یواشکی بذاره تو کمدش و آخر وقت ببره واس بچه هاش. یه بار که کلید کمد رو یادش رفته بود و خواسته بود با درآوردن کشوی بالایی؛ جعبه رو بکشه بیرون دستش گیر کرده بود و با فضاحتی ، همکارها دستشو آزاد کردن و بعدها چقدر بهش خندیدن.
از بین خاطرات روز معلم اون سال، یکی هم گلدان شمعدونیه. من تو عمرم گل شمعدونی ندیده بودم و اصولا چون تابستونا رو کلن #داهات بودم، طبق منش داهاتی جماعت، گل اونقدری واسم مهم نبود که درخت! یادمه اون سال یکی به جای کتاب، گلدون گل شمعدونی آورد و وقتی دیدم گل شمعدونی آورده، چقدر از دستش شاکی شدم که :”آخه علف چه به درد من می خوره؟!” اونم که واکنش دیروز آقامو دیده بود بروبر تو صورتم نیگا کرد و گفت:” مگه واس تو آوردم، کره خر! روز معلمه واسه آقات آوردم!”. درسته خیلی پررو بودم اما بالاخره اهل کتاب بودم و فکر منطقی(!) فلذا یه کم فکر کردم دیدم راس میگه زبون بسته، یقه شو ول کردم، گلدون رو مثل شرخر ها گرفتم بغلم. آقام بعد از مدرسه، مثل همه معلم ها، کار دوم داشت . حسابداری می کرد و باید اعتراف کنم هنوزم دلم می سوزه وقتی یادم میاد وسط همهمه 45 تا بچه سرتراشیده قزمیت،آخر کلاس می نشست رو نیمکت چهار نفری(!) ، دستشو می ذاشت رو پیشونی ، سردردشو با مسکن درمون میکرد و بعد از مدرسه با همون حال سوار هوندا 125 اش می شد و می رفت سراغ کار بعدی اما چون نمی خوام خیلی ماجرا رو درام و هندی کنم ازش میگذرم منتها اینو بدونید که علیرغم همه حر ف و حدیثا، مظلوم تر از معلم جماعت خودشه. ….
اون روز آقام، گلدون رو داد دست من که ببر خونه. منم از حرصم، بردم گذاشتم ور دل یه معتاد که مشغول گدایی بود! الان که فکر میکنم کاش اون موقع ها اینستا گرام و اسمارت فونی چیزی بود چون یادمه اون گل شمعدونی کنار شکم بیرون افتاده و پشمالوی اون معتاد کنتراست جالب و معناگرایی درست کرده بود که بیا و ببین اما از این خنده دار تر وقتی بود که معتاده یهو بیدار شد و با ولع و عطش به سمت شکمش نیگا کرد ببینه چی واسش خیرات کردم، اما با دیدن گلدون، یهو انگار آب سرد ریختن رو سرش و هنوز یادم نمی ره پلکای نیمه باز و چشمهای خمارشو که مثل گربه گارفیلد شاهد یکی از پلان های سینمایی جعفر پناهی کنار شکم پشمالوش بود!
خاطره خوب بعدی ام که بیشتر بخاطر همکاری آقام در یه فقره کلاهبرداری کتاب! تو همون سالی که کلاس پنجم و شاگرد آقام بودم (فکر کنم سال شصت و هفت). هنوز هم یادآوری اون روز، واسه من که همیشه با آقام در حال تعقیب و گریز بودم، حس خوب یه همکاری مسالمت آمیز فرهنگی روایجاد میکنه. اون روز، روزی بود که تو دفتر مدرسه نشسته بودم تا آقام کاراش تموم شه با موتور برگردیم خونه. تو کتابهایی که دست معلما بود، چشم ام خورد به یه کتاب به اسم:”پشت میله های سرخ” نوشته یه تبعیدی بیگناه سیبیری به اسم “الکساندر دالگان”که شاگردای آقای محمدی همکار گیلانی آقام بهش هدیه داده بودن. کتاب رو دزدکی تورق کردم دیدم متن داستانی و روانی داره و خلاصه چیز ملسیه. یه جوری به آقام گفتم که از این کتاب خوشم اومده.آقام کتاب رو از همکارش گرفت و چند صفحه ایش رو خوند و هوشمندانه سری تکون داد و خیلی دلسوزانه به همكارش گفت، که :”اين كتاب كمونيستيه بگيرن چوب تو ماتحت ات مي كنن”و دست آخر بزرگوارانه قبول کرد، كتاب رو به جاي اون ببره خونه. محمدی خیلی تشکر کرد و آقام کتاب رو جلو محمدی داد دست من و بلند گفت:” بذار تو کیفت منتها حواست باشه کسی نبینه”. محمدی طفلی تو اون لحظه هی به آقام میگفت:”بچه رو نگیرن؟!” آقام گفت بگیرن! بچه باید از همین بچگی سفت شه!
خاطره بعدی من از روز معلم هم مربوط میشه به سال دوم دبیرستان که معلم ادبیاتمون مثل بعضی معلمای ادبیات اون دوره، به شدت بی ادب و روانپریش بود و با کوچکترین چیزی از کوره در می رفت. اون سال یادمه لج کرد و کاری کرد که تقریب همه بیفتن و حتا من که درسم خیلی خوب نمره ناپلئونی قبولی بگیرم. یادمه امتحان شفاهی که با نمره آخر سال جمع بسته میشه مصادف شد با ایام روز معلم. بچه های کلاس عموما از اراذل و اوباش بودن به نحویکه یه بار یه شورش طبقاتی تو کلاس ما با حضور چند مامور کمیته سرکوب شد(!) بنابراین، اصولا مباحث هدیه روز معلم و اینا یه جور سوسول بازی به حساب می اومد اما هرچی فکر کردم دیدم چاره ای نیست و باید به این معلم کینه شتری پلتیکی بزنم. این بود که رفتم قاتی کتابای آقام کتابی رو برای هدیه انتخاب کنم، اما دلم نمی اومد هیچکدومو هدیه بدم، تا اینکه چشمم خورد به دوتا مجله ی کت و کلفت که یکیش در مورد عملکرد بنیاد پانزده خرداد بود و اون یکی هم در مورد جهاد کشاورزی و خدماتی که به روستاییان داده (!) ، کتابارو تو یه کاغذ کادوی شکیل پیچوندم و موقع امتحان شفاهی که تک به تک و بیرون کلاس، برگزار کرد، دادم به دبیرمون. طفلی چقدر ذوق کرد و یادمه قبل از هر پرسشی، نمره شفاهی منو بیست داد و بعد از امتحان هم خطاب به اوباش کلاس گفت:” خاک بر سرتون که شعور و فهم روز معلم رو نداشتید به جز یه نفر! “. این یه نفر گفتنش خیلی به دلم نشست چون اگه اسم می برد فرداش لاشه ام کنار مدرسه بود به سبک آل کاپون یه یخ شکن هم کف دستم! دبیر ادبیات از فردای اون روز که یحتمل کادو رو باز کرده بود، اصول شمر رو با من گرفت اما خوشبختانه نمره خوبی رد شده بود و مطیمن بودم نمی تونه تاثیر منفی زیادی رو نمره آخر سال داشته باشه..
. مضحک ترین خاطره روز معلم هم روزی بود که داداش کوچیکم به آقام گفت یه کتاب بده روز معلم هدیه بدم به معلممون.
آقام هم مثل من رفت سر کتابخونه اش و هرچی گشت دلش نیومد چیزی انتخاب کنه تا دست برد و یه کتاب برداشت. کتابه رو خونده بودم و برام جذاب بود، چون اشعار آهنگینی در مورد کربلا داشت. همین که دیدم اقام اونو انتخاب کرد، عین طفلان مسلم چسبیدم به پاش که :”نه این کتاب رو من خوندم خیلی قشنگه”، آقام عصبانی شد که :”بذار بمیرم بعد مالمو تصرف کن! تو چی میفهمی، خودم خوندم کتاب روضه خونیه اونم یه سرهنگ ارتش نوشته!” و کتاب رو داد به داداشم.
دوماه بعد آقام یادش افتاد که وقتی از سفر مکه اومده یه صددلاری تو جیبش بوده که لای یکی از کتابا گذاشته واسه روز مبادا و حالا هرچی گشته بود پیدا ش نکرده بود تا اینکه یه روز یهو زد تو سرش که:” ای وای لای کتاب همون سرهنگه بوده”.. داداشم کلی قسم و آیه خورد که قبل هدیه دادن کتاب رو گشته و چیزیی نبوده ، آقام اما تا همین چند سال پیش وقتی اسم معلم اون سال داداشم میاد می گفت :”نکبت، خوب یه صد دلاری تو روز معلم کاسب شد، صداشم، در نیاورد!”.
#معلم #روز_معلم #آقام #کتاب #خاطرات #متن
telegram.me/sahandiranmehr